یادداشتی کوتاه درباره‌ی فیلم «ترس و میل» اثر «استنلی کوبریک»

نوشته‌ی: میلاد جهانی

«کوبریک» در نخستین فیلم خود و در سن ۲۴ سالگی، می‌توانست یکی از مهم‌ترین پرسش‌های تاریخ بشریت را در قالبی سینمایی مطرح کند؛ پرسشی که میان دو مفهوم تمدن و توحش قرار می‌گیرد و گویی این دو، لازم و ملزوم یکدیگر پنداشته می‌شوند. اما به‌راستی مرز این دو کجاست؟ چه زمانی به توحش و چه زمانی به تمدن خواهیم رسید؟ آیا در مسیر رسیدن به بلوغ تاریخی، پیوسته رفتارهایی متوحشانه از خود نشان داده‌ایم و اکنون خود را متمدن می‌پنداریم؟ یا آنکه، چرا با وجود این پندار که متمدن هستیم، هنوز در عصر حاضر، رفتارهای متوحشانه از ما سر می‌زند؟

با این اوصاف، شاید بتوان گفت که تاریخ، دروغی عظیم به ما گفته است؛ آن‌گاه که انسان غارنشین را تنها در یکجانشینی و ساخت ابزار خلاصه می‌کند و سپس به او مفهومی والا می‌بخشد. اینجاست که مفهوم تمدن آغاز می‌شود؛ اما کوبریک در نخستین فیلم خود، «ترس و میل»، به نکته‌ای خاص اشاره دارد: گویی نقطه‌ی آغاز و پایان مفاهیم تمدن و توحش، هیچ‌گاه به‌روشنی معلوم نیست. به تعبیری، تمدن همانند خط افق است؛ هرگاه به آن نزدیک می‌شویم، از ما دورتر می‌گردد.

فیلم دارای چهار نماینده‌ی مهم است: افسر، گروهبان، سرباز مطیع و سرباز طردشده؛ که برای رسیدن به اهدافی احتمالی، برنامه‌ریزی می‌کنند. اهدافی که شاید، نقطه‌ای از آسایش در پیوند با مفهوم تمدن باشد. با این حال، آنان ناخواسته در مسیر توحش قرار می‌گیرند: برای رسیدن به اهدافشان دست به کشتار می‌زنند، با ولع، غذای مانده را می‌خورند، یکدیگر را به ریشخند می‌گیرند، اهداف کوتاه‌مدت و بلندمدت خود را در ذهن مرور می‌کنند و در نهایت تصمیماتی غیرمنتظره اتخاذ می‌نمایند.

آنان درگیر جنگی نامعلوم‌اند؛ به‌گونه‌ای که نمی‌دانیم کدام کشور با کدام کشور در حال جنگ است. و در همین ابهام، با گزینه‌هایی از تمدن مواجه می‌شوند. یکی از گزینه‌های کلیدی کوبریک، مواجهه‌ی آن چهار نفر با زنی زیباروست. آنان در برخورد نخست با زن، رفتاری عجیب از خود نشان می‌دهند. فیلم در تعلیقی ذهنی قرار می‌گیرد که مبادا به زن تجاوز شود. زن به سرباز طردشده سپرده می‌شود؛ سربازی که به‌دلیل کمبودهای درونی، خواهان دوست‌داشته‌شدن است، تمام تلاش خود را می‌کند تا دختر را مجذوب خویش سازد، اما موفق نمی‌شود. میل به نزدیکی، با هراسی پنهان درآمیخته است. دختر برای نجات، کمی نرمش نشان می‌دهد و هنگامی که دستان خود را آزاد می‌بیند، می‌کوشد بگریزد. در این تلاش برای رهایی، ناگهان با تیر پسرک طردشده مواجه می‌شود و کشته می‌گردد. پسرک، بار دیگر از احساسی که شکل گرفته سرخورده می‌شود و دچار فروپاشی ذهنی شده، مانند دیوانه‌ای سر به جنگل و رودخانه می‌گذارد.

در همین اثنا، سه نفر دیگر در تلاش‌اند تا خود را به نقطه‌ای امن برسانند. سفر آن‌ها اودیسه‌وار و پرماجراست و نیاز به طرحی دیگر دارد. گروهبان با جسارت تمام، خود را آماده می‌سازد تا برای دو دوستش، مسیری تازه بگشاید. در ابتدا، با مخالفت افسر مواجه می‌شود. گروهبان می‌گوید اگر به نقطه‌ی آسایش برسند، دیگر کاری برای انجام دادن ندارد، شاید کاری مانند شستن ماشین. او شکل تأثیرگذار زندگی خود را در کنشی جسورانه‌تر، یعنی «ایثار»، می‌بیند. افسر با درخواست او موافقت می‌کند. گروهبان با پرت کردن حواس سربازان از مسیر دریایی، راه را باز می‌کند.

افسر و سرباز مطیع، با شتاب به‌دنبال کشتن ژنرال گروه مقابل‌اند؛ در فرمی جالب که توسط کوبریک رقم می‌خورد، ژنرال و وزیر، در واقع همان افسر و سرباز مطیع‌اند که برای کشتن خود آمده‌اند. در نهایت، آن دو موفق می‌شوند در مسیر رسیدن به تمدن، بر خود فائق آیند و برای عبور از مرز، سوار هواپیما شون؛ اما این، پایان داستان نیست. آن‌چه تفکر کوبریک را در همین فیلم نخست برجسته می‌سازد، دقایق پایانی فیلم است؛ جایی که افسر و سرباز مطیع، به‌محض رسیدن به نقطه‌ی آسایش، با مشورت فرمانده‌ی خود تصمیم می‌گیرند بار دیگر به جنگل بازگردند و دوستان خود را بیابند.

در دیالوگی که بین افسر و سرباز ردوبدل می‌شود، افسر به نکته‌ای مهم اشاره می‌کند. می‌گوید: «هیچ‌کس برای جنگ ساخته نشده است. همه‌ی این‌ها حقه‌ای بود که اجرا کردیم.» به تعبیری، این جمله نشان می‌دهد که هر شکلی از توحش، برای انسان، در راستای رسیدن به هدفی، توجیه‌پذیر می‌گردد. افسوس که کوبریک برای نخستین ایده‌ی خود، زبانی سینمایی نیافت و از بسیاری از ضعف‌ها به‌آسانی گذشت.

برای دریافت متن به صورت فایل PDF بر روی دانلود کلیک کنید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا